خداوندا مرا ببخش ...
خداوندا مرا ببخش که مسلمان نبودم و خودم را مسلمان معرفی کردم
خداوندا مرا ببخش که با عملکردم نه تنها از بی دینی به تو رهنمون نشدم
بلکه چنان بد عمل کردم که چندین ضعیف الایمان را نیز از اسلام و ایمان به تو فراری دادم
خداوندا مرا ببخش که خود را خرج اسلام نکردم
خداوندا ما را ببخش ... ما اسلام را خرج خود کردیم
خداوندا مرا ببخش که آخرت و رضایت تو را به دنیا و تعلقاتش فروختم ...
به دنیایی که هزار داماد اختیار کرده و تمامشان را کشته ...
خداوندا مرا ببخش ...
هرگاه وجود خداوند باورت بشه خدا یه نقطه میزاره زیرش و یاورت میشه
مرسی محبوبه جون که همیشهمیا و برام شعرای خوشگل خوشگل میذاری
سلام
ممنونم..واقعا بعضی هامون فقط مسلمانیم ودم از اسلام ودین می زنیم..وآنچنان در دنیا ومتعلقاتش غرق شده ایم ...........
پس خدایا مرا ببخش...
خدایا در انجماد نگاه های سرد این مردم
دلم برای جهنمت تنگ می شود...
موفق باشید
چه روز و شبی هم درخواست بخشش میکنی!!
خوش به حالت
خوبه یادی از امواتمان هم بکنیم با صلواتی بر محمد و آلش
اللهم صل علی محمد و آل محمد
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد. . .
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد. . .
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای ( نشکن ) را نمی فهمد. . .
هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم
کسی معنای این حرف مبهم را نمی فهمد. . .
سلام دوست عزیز...مرسی که سر زدید....
سلااااااااام
میسی
عاااااااااالی بود.
فقط خداوندا من را ببخش...
خدا به خاطر تمام نادانی ها من را ببخش
خودت واسم خوندی و لذت بردم رفیق ... واقعا همینجوره
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیر است ...
دنیــــــا را خیلى کوچـــــــک مى بینم ؛
که بخوام بگـــــــم : یک دنیـــــــا دوستت دارم پدر ... !!!
آن یکشنبههای زمستانی
نیز یکشنبهها
صبح زود برمیخاست پدرم
و در آن سرمای استخوانسوز، کت بر دوش
با آن دستان ترکخورده از کار طاقتفرسای هفته
آتش میافروخت در هیزم ِ خواب آلود ِ بخاری دیواری.
کسی تشکر نمیکرد از او.
میان خواب و بیداری میشنیدم صدای رمیدن سرما را
شکستن مقاومتش را در شعلههای آتش.
وقتی گرما اتاقها را پر میکرد،
پدرم صدایم میزد،
و من آرام بر میخاستم و لباس میپوشیدم،
مقهور ِ صلابت ِ غریب ِ آن خانه.
پاسخش را با کلماتی کوتاه میدادم
شعری از رابرت هایدن، شاعر سیاهپوست آمریکایی
با لحنی سرد
بیاعتنا به گرمای خانه
و کفشهای واکسزده و براقم در دستهای او.
چه میدانستم من؟ کجا خبر داشتم
از تنهایی ِ ژرف و زهد ِ زلال ِ عشق؟
نمیدانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام که تو را تنها در مواقع سختی نخوانم؟
چرا وقتی همه چیز هست،تورا کمتر صدا میزنم؟
چرا وقتی سالم وشادابم، کمتر تو را شکر میگویم؟
پروردگارا! تنها درخواستم از تو روحی وسیع است آنقدر که فراموش نکنم در خوشی ها باید بیشتر تو را صدا کنم...!
سلام
وبلاگ جالبی دارید، اگه دوست داشتید به همدم تنهایی هم سر بزنید.
در پناه خالق نیلوفر ها مهربان وشکیبا بمانید.